زائرانه

ما جز پسر فاطمه (س) ارباب نداریم

زائرانه

ما جز پسر فاطمه (س) ارباب نداریم

زائرانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت امام موسی بن جعفر» ثبت شده است

 

امام موسی کاظم (ع)   _   شهادت

 

 

آن درگهی که پایه اش از عرش برتر است
دولت سرای حضرت موسی بن جعفر است

 

موسی ترین کلیم زمین و زمان تویی
سوزِ دعایتان که ز داوود خوش تر است

 

باب الحوائجی تو به انبوه مشکلات
احسان و جودتان به گداها مکرر است

 

قعر سیاهچال هم که روی یوسفی هنوز
هر دو جهان ز تابش نورت منور است

 

با تو چه کرده اند ، طلب مرگ میکنی
عجل وفاتی تو رسیده ز مادر است

 

هرچند خاک خورده عقیق لبت ، ولی
این خاک خورده از همه اهل یمن سر است

 

با تازیانه ، با غل و زنجیر و سلسله
بس کن دگر ، که موسیِ آل پیمبر است

 

بر روی ساقِ پایِ شکسته چه می کشید ؟
این ناله ها گمان نکنم آه آخر است

 

قعر سیاهچال ، دلت پر زده عجیب
با یادِ آن دمی که خنجر به حنجر است

 

و شمرُ جالسٌ  نفس مادرت گرفت
از بوی سیب کل بیابان معطر است

 

بر من لباس نوکریم را کفن کنید
خرده مگیر چون کفن ما مقدر است

 

ارض و سماء و جنت و دوزخ ، شهم یکی
 عالیجنابِ عشق  ، حسین بن حیدر است

 

 

 

محمد جواد شیرازی   

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۴
AHR

 

امام موسی کاظم (ع)   _   شهادت

 

 

موسی شدی که معجزه ای دست و پا کنی

راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی

 

زنجیرهای زیر گلویت مزاحم اند

فرصت نمی دهند خودت را دعا کنی

 

در یک بدن به جای همه درد می کشی

می خواستی تمام خودت را فدا کنی

 

وقت اذان مغرب این تازیانه هاست

وقتش رسیده است که افطار وا کنی

 

مثل علی عروج نمازت امان نداد

فکری به حال فاصله ساق پا کنی

 

عیسی مسیح من به صلیبت کشیده اند

این گونه بهتر است خدا را صدا کنی

 

حالا میان قحطی تابوت های شهر

باید به تخته های دری اکتفا کنی

 

 

 

علی اکبر لطیفیان   

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۳۱
AHR

 

امام موسی کاظم (ع)   _  شهادت

 

 

در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی

تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم

یلدا ترین شب است شب این سیاه چال

پیر و نحیف و بی کس و بی هم صدا منم

 

با خشت های سنگی و با میله های خویش

زندان به حال و روز دلم گریه می کند

خون می چکد  ز  حلقه و می سوزم از تبم

زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند

 

پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار

در تنگنای سرد و نموری فتاده ام

از بار حلقه های ستم خرد گشته ام

دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام

 

چشمم هنوز خیره به در باز مانده است

خونابه بر لبم پی هر آه آمده

گویی فرشته است که در باز می کند

اما نه باز قاتلم از راه آمده

 

این بار هم به ناله من خنده می زند

دستی به زخم تازه ای زنجیر می کشد

با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است

با هر تپش تمام تنم تیر می کشد

 

چشمم به میله های قفس خو گرفته است

کی می شود که خنده به روی رضا زنم

کو دخترم که باز بخندد برابرم

کی می شود که شانه به موی رضا زنم

 

ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی

در زیر تازیانه چنین ناروا مگو

خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا

اما بیا به مادر من ناسزا مگو

 

 

حسن لطفی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۴
AHR