سر خاکت دوباره آمده ام | حسن لطفی
حضرت زهرا (س) _ شهادت
سر خاکت دوباره آمده ام
تا برایت دوباره گریه کنم
شب هفتم رسیده ام تا با
دلِ خود پاره پاره گریه کنم
شب هفت تو نه که هفت من است
آمدم بر سر مزار خودم
هفت شب نه که هفت صد سال است
گریه کردم به روزگار خودم
هفت شب می شود که می گیرند
کودکانت سراغ مادر را
هفت شب می شود که می بینند
در و دیوار و خون بستر را
بی تو در هم شکسته ام از غم
ای شکسته ، ببین شکستن را
بین این کوچه ها تماشا کن
نیشخندِ مغیره بر من را
باورم نیست با دو دست خودم
ریختم خاک روی چشمانت
چیده ام تکه تکه سنگ لحد
پیش چشمان مات طفلانت
باورم نیست چوب گهواره
شده تابوت پیکرت زهرا
تازه فهمیده ام از حرارت در
آتش افتاده بر پرت زهرا
کاش می شد ببینیم زخم
چهره لاله گون تو باقی است
زینبم شسته چادرت را باز
روی آن لکه خون تو باقی است
چند وقت نبود روسری ات
حال سر کرده دخترت زهرا
تازه فهمیده ام حرارت در
زده آتش به معجرت زهرا
شب هفت تو و برای علی
شب هفت محرم آمده است
وقت غسلت نشد بگو با من
زخم پهلوی تو هَم آمده است
می نشیند به جای تو زینب
با کفی آب رو به روی حسین
گوش زینب چه گفته ای که مدام
می زند بوسه بر گلوی حسین
حسن لطفی