باور نمی کنم که پریدی ز باورم | حسن لطفی
حضرت زهرا (س) _ شهادت
باور نمی کنم که پریدی ز باورم
باور نمی کنم که چه ها آمده سرم
باور نمی کنم که گذشتی ز دخترت
حالا سه ماه رفته ای و از گریه ها ترم
حالا سه ماه می شود افتاده ام ز پا
حالا سه ماه می شود اینگونه پرپرم
از شام تا به صبح تنم تیر می کشد
از صبح تا به شب منم و زخم بسترم
پایی نمانده تا که بیاید به یاریم
چشمی نمانده تا که از این راه بگذرم
از شانه کردنم حسنم گریه می کند
حتی نشد برای حسین آبی آورم
تا سرفه می کنم پر خون می شود تنم
باید لباس تازه ی خود را در آورم
من باردار بودم و محسن صدا زدیش
اما نبود قسمتم او را که بنگرم
آتش گرفت دامنم و در به سینه خورد
همراه آن شکست تمامی پیکرم
شکر خدا که فضه به دادم رسیده بود
فضه اگر نبود که می سوخت دخترم
امروز در جوار تو و در شبی دگر
کنج خرابه می روم و اشک می برم
کنج خرابه پیش یتیمی که مثل من
گیسو سپید گریه کند در برابرم
با لُکنتش دوباره زبان بازی کند
بابا خوش آمدی به نفسهای آخرم
گیسو به خون و چاک لب و چهره سوخته
یعنی تویی مسافر من نیست باورم
باید ز نیزه شرح گلوی تو بشنوم
باید که از جراحت تو سر در آورم
دستی بکش به روی سرم تا که حس کنم
چون دختران شام پدر آمده برم
دستی بکش به روی سرم تا که حس کُنی
آتش گرفت سوخت تمامی معجرم
حسن لطفی